صدای عربده کشی از بلندگوهایی که سرتاسر خیابان آزادی را با فاصله 100 متر به 100 متر در کنترل خود داشتند آنچنان بر پرده ی گوش فشار می آورد که ناخودآگاه دلت می سوخت برای آنکه پشت میکروفون این همه به خودش فشار می آورد!! بیچاره ی مادرمرده یعنی کجاهایش دچار پارگی حاد شده؟!؟
اطرافت پر است از خاله سوسکه و انسان نماهای پشمدار!
نمردیم و جزو جماعت اینها هم به شمار آمدیم! (اسب تروا!!!!!!)
عده ی بسیاری را می دیدی که نه شعار می دهند و نه پلاکاردی دارند! و البته سرگردان و همرنگ جماعت!
بنده چند سال قبل هم در راهپیمایی شرکت کرده بودم، همان موقعی که انرژی هسته ای بدجوری خون همه مان را به جوش آورده بود!! خوب انسان جایزالخطاست و خام! (این را هم کتمان نمی کنم که زمانی نماز شب می خواندم و قرآن سر می گرفتم و تا نماز مغرب و اعشاء نمی خواندم افطار نمی کردم!!) شرمنده...
به جرات اینجا می نویسم مکتوب تا بماند؛ جمعیتشان بسیار بسیار کمتر از قبل بود!
این همه تبلیغ، این همه گروکشی مذهبی، این همه ساندیس و گوشت و مرغ و قوطی نوشابه ی باواریا و لیموناد خانواده! خیلی کمتر بودند. فکر می کردم بیشتر از این حرفها بشوند آن همه اتوبوس و قشون کشی!
و اما...
و اما راجع به "انسانهایی" که آنجا دیدم و روم تاثیر گذاشتن، شاید بگید چون به چشم طرف دعوا بهشون نگاه می کردم اینطور بودن! اما نه، من آدم واقع بینی هستم، از این که خودم و گول بزنم چیزی عایدم نمی شه!
اینهایی که من دیدم حتی به خودشونم رحم نمی کردن! به لحاظ فرهنگی و اجتماعی جزو هیچ درجه ای محسوب نمی شدن!
حتی به همدیگه با نفرت نگاه می کردند! خیلی جوشون سنگین بود و منفی. شما فکر کنید من تنها بینیم بیرون بود! بینی! (عجب صحنه ای!) اما به قدری که من توی 22 بهمن متلک شنیدم، می شه گفت رکورد بود! حتی تماسهای بدنی!(با یکی درگیر شدم، همین که گارد گرفتم فکش و بیارم پایین دیدم خیلی اوضاع خرابه! یعنی یارو گردنش و تبر نمی زد بس که مفت خورده بود، تازه چند نفری بودن و منم تنها، گفتم بیخیال اگه می خوای بمیری حداقل عین ندا بمیر که معروف شی، اینجوری سگ خور می شه، چاره ای نبود جز اینکه عین بز از کنارشون رد شم!!)
البته از انصاف نگذریم، آنهایی که با خانواده اومده بودن دست از پا خطا نمی کردن ( حتی من از یکی از همین آقایون ریشدار که آدرس پرسیدم تا بیاید جواب بنده را بدهد یک چادری آماده به یراق خطرناک کنارش ایستاد که یعنی بله، نمی تونی صیغه شوهر من بشی، عجب دنیای ناامنی دارند این بیچاره ها!!) داشتم می گفتم، من این همه در جمعیت سبزها حضور داشتم، با پوشش نرمال خودمان اما قسم می خورم هیچ موردی برای من اتفاق نیفتاد، همه به هم کمک می کردند و همه با هم بودند! اما اینها...
به واقع می گم، انسانهای خطرناکی بودند! گاهی فکر می کردم این لباس شخصیها حتمن انسانهای شبیه سازی شده هستند، وگرنه آدم که نمی تواند اینطوری تبدیل به جانور شود! اما آنروز فهمیدم پدر و مادر اینها چه کسانی هستند!
در انتها از این بگویم که هیچکدام از دوستانم را پیدا نکردم و برای بازگشت به خانه بعد از سوار شدن به اتوبوسهای صلواتی، در مسیر فرعی حتی تاکسیها هم به من محل نمی گذاشتند با آن دماغی که فقط از من معلوم بود! اگر حتی الامکان مقنعه ام را آنطوری وحشتناک سر نکرده بودم چادرم را سربه نیست می کردم! اما کلن هیبت آنها را داشتم! آخرش هم به یک مینی بوس قراضه راضی شدم که راننده در کمال احترام گفت؛ مسافر سوار نمی کنم "حاج خانم"، آن همه مسافر داشتها!!!
پی نوشت: با توجه به فوج حماقتی که من از اینها دیدم و پول نفتی که در جیب اینهاست و البته زور و اسلحه، باید بگم این قصه سر دراز دارد...
_____________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، بیست و ششم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 10 شب.