۹ اسفند ۱۳۸۸

یا اخی، help me

فضا خیلی اینجا سنگینه! کلن دیگه حال نمی کنم با این وبلاگستان خموش!
چیه بابا! یکی رفته تعمیرات، یکی رفته سفر، یکی دیگه کلن مفقود الاثره! مابقی هم که هستن یا دارن از معشوقشون می نویسن، یا از خاطرات طلاق، یا یه سری جفنگیات...!!! (واقعن که مرحبا به ملت غیور ایران، وبلاگ نویسش که این باشه...)
فاز نمی ده اصلن! بعضیا تو وباشون به هم گیر می دن و از یه کلمه، کوه می سازن واسه هم، بقیه هم به صرف کوهنوردی اون دوروورا می چرخن! 
آدم میاد پای وب خوابش می گیره!
حالا الانم اومدم بگم، واسه رفتن به جام جهانی 2010 عربستان، موند پشت چراغ قرمز "بحرین"! آی خندیدم! آی کیف کردم! آی خنک شدم!
بحرین رو که خاطرتون هست سال 2002 نذاشت ما بریم جام جهانی! اصلن بحث فوتبالی نیستا! این بحرین وقتی از ایران برد پرچم عربستان رو که همون موقع هم با هم دعوا داشتن و مثلن دشمن هم بودن دور زمین چرخوند!
خوب حالا این از این، تا اینجا داشته باشید تا بریم سر موضوع اصلی.
تصویر بالا نمی دونم چرا من و یاد این حضرات می ندازه! یه جورایی به هم مربوطن!
ارتباطش در اینه که آنچه من می بینم، درست همانجا که خندق بلا قرار گرفته؛ یک عالمه پول مفت ماست که تبدیل شده به پیه و این بابا گردنش شده آن که می بینید!!
حالا یه سوال که واسه ی من پیش میاد، اگه یه وقت کسی بخواد به ما حمله کنه، "استغفراله"! این موجودات دوپای تازی، آیا ممکنه کوچکترین حرکتی من باب کمک و همیاری به ما ایرانیان انجام بدن!؟
البته دستشون درد نکنه الان که خوب دارن مدد می رسونن! واقعن تمام اون دلارها و یوروها و کامپیوترا و ماشینا و اسلحه ها و... "حلالشون" باشه! ما که بخیل نیستیم! می یای کلن چپاولمون می کنی، تازه می زنی می کشیمون و بهمون تجاوزم می کنی!؟ دمت گرم.

پی نوشت1: چون همیشه باید شاد بود، واسه خنده و تفریح رفتیم تو کار این حاج خانم!
پی نوشت 2: ولی بعدش یادم اومد اینجا ایرانه! که تازه اگه بعضیا هی توی یه "سری فیلمها" (حمله به کوی دانشگاه) داد و فریاد نزنن که؛ نزن، نزنش، بستشه! واقعن واسه این چوبه های برافراشته، مشتری از کجا می اوردن!؟

کمی خنده: بچۀ خانومه تو بغلش یه بند گریه میکنه، مامانش منو نشون میده و میگه: هیسسسس، دزده بچه های بد رو میدزده.  
خانم نمیتونی بچه تو ساکت کنی چرا مردمو دزد میکنی آخه.
____________________________________________
نوشته شده در یکشنبه، نهم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 4.15 بعد از ظهر.

۷ اسفند ۱۳۸۸

مرا در آغوش بگیر!


لطفن مرا در آغوش بگیر!
من تورو بیمار نمی کنم، قول می دم!

فقط کافیه باد به گوشمون برسونه، یکی که می شناسیمش بیماره، آخ که بیچاره چی می کشه!
این فقط یه چشمه از قضاوتهای کورکورانه ی ماست!
انسان موجودیه دارای عقل و خرد؛ بیاید قبل از هر قضاوتی کمی اطلاعات کسب کنید، یا اگه حالش و ندارید لااقل قضاوت نکنید. 
____________________________________________
نوشته شده در جمعه، هفتم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 2.30 ظهر.

۴ اسفند ۱۳۸۸

سـ نگسـ ار ثـ ریا

مشاهده ی آن لاین فیلم:
http://www.zshare.net/video/70158873...=385&width=458

لینک دانلود فیلم: (با سپاس از دوست عزیزم  rohollah بابت لینک دانلود)
 http://www.zshare.net/download/70158873776e93df
_______________________________________________
نوشته شده در سه شنبه، چهارم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 9:30 شب.

۳ اسفند ۱۳۸۸

روزهای پس از "خاطره ی حضور من"!

سلام "جرونیمو"
خداحافظ "ویکتوریا"
و من مبهوت، چشم بر صفحه TV  !!!
پی نوشت 1: خانمها و آقایون؛ در سالهای آتی شاهد سیل عظیم سرطان های جور و واجور خواهیم بود! آقا بفرست پارازیت قشنگه رو!!

پی نوشت 2: بی خیال دوستان!! فکر نمی کردم حتی آنتنهای شما هم دچار پارازیت شده باشه! جرونیمو و ویکتوریا نام شخصیتهای یک سریال کشکی ماهواره ای است که پس از 22 بهمن از حمله پارازیت درامان مانده و تنها کانالی که قابل مشاهده می باشد، همین کانال است!
_______________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، سوم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 10 دقیقه صبح.

۲۶ بهمن ۱۳۸۸

خاطره ی حضور من

صدای عربده کشی از بلندگوهایی که سرتاسر خیابان آزادی را با فاصله 100 متر به 100 متر در کنترل خود داشتند آنچنان بر پرده ی گوش فشار می آورد که ناخودآگاه دلت می سوخت برای آنکه پشت میکروفون این همه به خودش فشار می آورد!! بیچاره ی مادرمرده یعنی کجاهایش دچار پارگی حاد شده؟!؟
اطرافت پر است از خاله سوسکه و انسان نماهای پشمدار!
نمردیم و جزو جماعت اینها هم به شمار آمدیم! (اسب تروا!!!!!!)
عده ی بسیاری را می دیدی که نه شعار می دهند و نه پلاکاردی دارند! و البته سرگردان و همرنگ جماعت!
بنده چند سال قبل هم در راهپیمایی شرکت کرده بودم، همان موقعی که انرژی هسته ای بدجوری خون همه مان را به جوش آورده بود!! خوب انسان جایزالخطاست و خام! (این را هم کتمان نمی کنم که زمانی نماز شب می خواندم و قرآن سر می گرفتم و تا نماز مغرب و اعشاء نمی خواندم افطار نمی کردم!!) شرمنده...
به جرات اینجا می نویسم مکتوب تا بماند؛ جمعیتشان بسیار بسیار کمتر از قبل بود!
این همه تبلیغ، این همه گروکشی مذهبی، این همه ساندیس و گوشت و مرغ و قوطی نوشابه ی باواریا و لیموناد خانواده! خیلی کمتر بودند. فکر می کردم بیشتر از این حرفها بشوند آن همه اتوبوس و قشون کشی!
و اما...
و اما راجع به "انسانهایی" که آنجا دیدم و روم تاثیر گذاشتن، شاید بگید چون به چشم طرف دعوا بهشون نگاه می کردم اینطور بودن! اما نه، من آدم واقع بینی هستم، از این که خودم و گول بزنم چیزی عایدم نمی شه!
اینهایی که من دیدم حتی به خودشونم رحم نمی کردن! به لحاظ فرهنگی و اجتماعی جزو هیچ درجه ای محسوب نمی شدن!
حتی به همدیگه با نفرت نگاه می کردند! خیلی جوشون سنگین بود و منفی. شما فکر کنید من تنها بینیم بیرون بود! بینی! (عجب صحنه ای!) اما به قدری که من توی 22 بهمن متلک شنیدم، می شه گفت رکورد بود! حتی تماسهای بدنی!(با یکی درگیر شدم، همین که گارد گرفتم فکش و بیارم پایین دیدم خیلی اوضاع خرابه! یعنی یارو گردنش و تبر نمی زد بس که مفت خورده بود، تازه چند نفری بودن و منم تنها، گفتم بیخیال اگه می خوای بمیری حداقل عین ندا بمیر که معروف شی، اینجوری سگ خور می شه، چاره ای نبود جز اینکه عین بز از کنارشون رد شم!!)
البته از انصاف نگذریم، آنهایی که با خانواده اومده بودن دست از پا خطا نمی کردن ( حتی من از یکی از همین آقایون ریشدار که آدرس پرسیدم تا بیاید جواب بنده را بدهد یک چادری آماده به یراق خطرناک کنارش ایستاد که یعنی بله، نمی تونی صیغه شوهر من بشی، عجب دنیای ناامنی دارند این بیچاره ها!!) داشتم می گفتم، من این همه در جمعیت سبزها حضور داشتم، با پوشش نرمال خودمان اما قسم می خورم هیچ موردی برای من اتفاق نیفتاد، همه به هم کمک می کردند و همه با هم بودند! اما اینها...
به واقع می گم، انسانهای خطرناکی بودند! گاهی فکر می کردم این لباس شخصیها حتمن انسانهای شبیه سازی شده هستند، وگرنه آدم که نمی تواند اینطوری تبدیل به جانور شود! اما آنروز فهمیدم پدر و مادر اینها چه کسانی هستند!
در انتها از این بگویم که هیچکدام از دوستانم را پیدا نکردم و برای بازگشت به خانه بعد از سوار شدن به اتوبوسهای صلواتی، در مسیر فرعی حتی تاکسیها هم به من محل نمی گذاشتند با آن دماغی که فقط از من معلوم بود! اگر حتی الامکان مقنعه ام را آنطوری وحشتناک سر نکرده بودم چادرم را سربه نیست می کردم! اما کلن هیبت آنها را داشتم! آخرش هم به یک مینی بوس قراضه راضی شدم که راننده در کمال احترام گفت؛ مسافر سوار نمی کنم "حاج خانم"، آن همه مسافر داشتها!!!

پی نوشت: با توجه به فوج حماقتی که من از اینها دیدم و پول نفتی که در جیب اینهاست و البته زور و اسلحه، باید بگم این قصه سر دراز دارد...
_____________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، بیست و ششم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 10 شب.

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

عدو شود سبب خیر، اگر خودم خواهم!




می خوای تانک بیاری؟! با  باتوم  پیشرفته تر می یای؟! قراره با شوکر بیای؟! می خوای واسه من آبپاش بیاری؟! با مسلسل و آرپیجی مستقر شی تو پشت بوم سازمانای "انگلی" (دولتی سابق)؟!!
چه بهتر !!!!
تو هیچ قاموسی نگفتن، وقتی دارن می زنن و می کشنت وایسا و بـِر و بـِر نیگا کن! "مقابله به مثل" یعنی همه اونا برعلیه خودت!
یعنی دلم می خواد ببینم کیو مادر زاییده که به من و دور و بریام چپ نیگا کنه!!!
خدا خیرش بده! چند سال پیش با یه بابایی سر تنه زدن دعوام شد، "اساسی"!
همون شب با غرور له شده و شخصیت خمیر تصمیم گرفتم برم دفاع شخصی...
یعنی "یارویی که اون شب به خونت تشنه بودم" دمت گرم!

پی نوشت 1: دوستان، البته قول نمی دم اگه یکی خواست از یه سوراخ سمبه ای گلوله شلیک کنه، یهو ناخواسته شیرجه نزنم جلوی گلولشا!! گفته باشم!

پی نوشت 2: عزیزان، بنده به هیچ عنوان نمی خوام بگم، خشونت به خرج بدین، اصلن و اصلن!!  ما اعتراض کردیم تا بهتر زندگی کنیم، برای این منظور حتی المقدور باید سعی کنیم "نمیریم"!! همین.

خبر: از دیروز مسنجر کلن "فرت".
__________________________________________
نوشته شده در سه شنبه، بیستم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 7:12 غروب.

۱۸ بهمن ۱۳۸۸

گلایه

کره زمین 515 میلیون کیلومتر مربع مساحت داره! چرا فکر می کنید واسه همه جا نیست؟ جدیدن هم که دارین ماه رو آسفالت می کنید!!
چرا همدیگه رو می کشید؟ چرا نمی تونید در آرامش با هم زندگی کنید؟ چرا انقدر از همدیگه می دزدید و به حق خودتون قانع نیستید؟
هرچقدر هم که بدزدید، باز می میرید و تموم می شید! اگه شما به حق خودتون قانع باشید، مطمئنن بچه هاتونم از گشنگی نمیمیرن! چون بقیه هم به حق خودشون قانع هستند!
اگه آدمها انقدر به هم دروغ نمی گفتند، تهمت نمی زدند، با هم کار نداشتند و سرک نمی کشیدن مدام به زندگی هم دیگه! اگه فقط همه خوب بودند و سعی می کردند زندگیشون رو پیشرفت بدن! اگه فقط توی دنیا هرچیزی و هرکسی سرجای خودش بود!
هرکسی به اندازه تلاش و هوش و شعورش نسبت به بقیه ارجح تر می شد! اگه فقط توی دنیا عدالتی بود...
چه دنیای قشنگی می شد.
 اگه توی کشوری که به خاطر داشتن نفت و گاز این همه ثروتمنده ولی بچه هاش به این روز می افتند، اگه آدمهایی که مدارکشون رو به شکل "کاملن" افتخاری از "آکسفورد" گرفتند یا فقط به خاطر پوشیدن یک لباس مسخره و تشتک به سری، در حد شعور و انسانیتشون داشته باشند و زندگی کنند نه اینطوری و ارقام حسابهای بانکیشون سر به فلک نکشه! (من به هیچ عنوان مخالف با زندگی مرفه نیستم، من مخالف با دزدی و کلاشی و کلاهبرداری و "مافیایی" بودن هستم) چقدر زندگی قشنگ تر بود!
کاش همه افکار خوبی داشتیم، رفتار خوب و گفتار خوبی داشتیم!
تو این عالم به این بزرگی جا واسه همه هست به "خدا" (همون خدایی که می پرستید، می خواد انرژی باشه، می خواد یه نیروی برتر باشه، می خواد کائنات باشه، می خواد یه جرقه باشه یا هرچی دیگه، من الان و در این نوشته تحت الفظی بهش می گم خدا).

پی نوشت: می خواستم راجع به این بنویسم که کی می خواد به من ضمانت بده اگه صبح تا شب نماز بخونم و قرآن سر بگیرم، اون دنیا یکی مثل این یا این منتظر من هستند؟! یا آقایون بسیجی؛ کی بهتون ورق نوشته ی امضا شده داده که حوریای بهشتی این شکلین؟؟ یا مثلن این شکلی!!!  ولی خوب دیدم قضیه خیلی انسان دوستانه شده دیگه اینارو ننوشتم!!!
________________________________________________________
 نوشته شده در یکشنبه، هجدهم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 11:04 صبح.

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

رستگاری یهدا

دوستان بنده امروز یعنی پنجشنبه امتحاناتم را دادم و خلاص.
باشد تا همگی رستگار شویم.
هرآنچه آموخته ام:
 یاد گرفته ام که مهربان بودن مهمتر از برحق بودن است.
که اگر هیچ کاری نتوانستم برای کسی انجام دهم، حداقل در اعماق قلبم برایش خوشی و آرامش بخواهم.
که گاهی همه ی نیاز یک انسان دستی نگاه دارنده و قلبی "فهیم" است.
که اتفاقات و حوادث کوچک روزمره، زندگی را بسیار جذاب و تماشایی می کند.
که غفلت از حقایق، آنها را تغییر نخواهد داد.
که با درمیان گذاشتن راز خود با هرکس، تنها به او اجازه داده ام تا به من آسیب برساند.
که آسان ترین راه برای رشد و تعالی، دوستی با افراد باهوش و ممتازتر از خود است.
و وقتی تصمیم به تلافی کردن می گیرم، تنها به فرد مقابل اجازه داده ام تا مرا آزار دهد.

مرگ بر دیکتاتور
دموکراسی، آزادی، زندگی حق مسلم ماست.

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

طشت رسوایی من

قرارها، مدار شد و پرسپولیس برد! (لعنت به این فوتبال کثیف) 
به دعوت روشنایی به یک بازی دعوت شدیم که باید 5 عیب خود را بگوییم!
آن هم در این هاگیرواگیر امتحان و ...
از آنجایی که از پرحرفی اصلن و اصلن خوشم نمی آید، مختصر و مفید می فرماییم و ختم می کنیم غائله را!
1. بسیار عدالت طلب می باشم به شکلی که "فطیر" مال یک دقیقه اش است.
چرا عیب است، چون همه جا مایه گرفتاریمان است و بدجوری در گل گیرمان می اندازد و بلااستثنا همه جا کبابمان می کند.
2. خیلی زود از کوره درمیروم.
عصبی می شوم و زمین و زمان را به هم می دوزم، بعد خیلی راحت نفسی می کشم و همه چیز را فراموش می کنم، تازه به اطرافیانم که به خونم تشنه هستند نگاه عاقل اندر سفیه هم می اندازم. (چتونه؟؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟؟)
1-2- تا دلتان بخواهد زودرنجم و حساس!
3. دلتان هم که نخواهد از خودراضی و متکبر به نظر می رسم. اوه ه ه ه ه
ولی خوب کسی از دلم خبر ندارد که...
4. از آنجایی که من فقط با دل خودم کار دارم نه شما! عشق یکی خدا یکی هستم! یعنی بدمصب فکر کنم موهایم عین دندانهایم سفید شود اما باز اندر کوچه اولم باشم... (به خاطر این "کوچه ی"* تنگ و تاریک و نمور که لایقمان نمی داند حتی دَرَش سرک بکشیم!! تمام خیابانها و اتوبانها و جاده ها و بزرگراه ها و جاده خاکی ها و جاده مال روها و هرآنچه گذری از آن صورت بگیرد را ترجیح می دهیم از نقشه گوگل ارت حذف کنیم!!!)
5. تنبل،دیرجوش، تنبل، خیالپرداز (علیاحضرت مامان خانم اینجانبان را "رابرت" صدا می زنند) و تنبل هستم.  
مثل اینکه مرسوم است چندتا از دوستان رو هم دعوت کنیم، من شخص خاصی رو دعوت نمی کنم چراکه دوستام کلهم تو خط این بازیا نیستن، ساقی هم که بازی رو انجام داده، ولی خیلی دوست دارم "برادر مازیار" این بازی رو انجام بده! 
* شخصیت حقیقی