۱۱ بهمن ۱۳۸۸

حکایت یک گلایه!

حکایتی که می خوام بگم راجع به یه شهره که گرچه قدیمیه و می دونم همتون کم و بیش در جریانش هستید اما تعریف کردنش خالی از لطف نیست؛
شهری که می خوام راجع بهش بگم حاکمی مستبد و خودرای داشت.
ساکنین این شهر مردمانی بودند همچون چینیان کنونی، که در مقابل هرآنچه به سرشان می آمد سکوت می کردند و هیچ نمی گفتند.
حاکم دیرزمانی بود که تصمیم داشت صدای اعتراضی به گوشش برسد، اما هربلایی سر مردم می آورد هیچکس دم نمی زد!
این بود که به نگهبانان ورودی شهر دستور داد تا چوب به دست بر درگاه شهر بایستند و هرکس وارد و یا خارج می شود چوبی به او فرو کنند!
در روز جشن سالگرد پادشاهی که تمام مردم در میدان اصلی شهر جمع شده بودند، پادشاه از مردم خواست تا اگر گله و شکایتی دارند مطرح بدارند!
پادشاه چندین بار خواسته اش را تکرار کرد تا یکی از آن میان برخاست!
پادشاه که بسیار خوشحال بود از او خواست تا گلایه اش را بلند بگوید.
مردی بود رعیت که فقر سرتاپایش را درنوردیده بود، همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت، شاهنشاها، مدت زمانیست که بر درگاه شهر افرادی را گمارده اید چماق به دست، شکایت من مربوط به آنهاست، متاسفانه تعداد آنها کم است و ما زمان زیادی را در صف های طویل طی می کنیم تا نوبتمان شود و چوب به ما رود، خواهشم این است که بر تعداد این افراد بیافزائید تا سریعتر به کارهایمان برسیم!

۴ بهمن ۱۳۸۸

امید، به همین سادگی!

داخل مترو نشسته ایم و همه پر از انرژی از کنار هم بودن غرق در لذت.
هرکسی را می بینی ماشینش را گوشه ای از شهر رها کرده و با مترو عازم صحنه است.
دوستمان زیر لب زمزمه می کند؛ ای لشکر تشتک به سر آماده باش آماده باش...
اگر پسر باشید هرگز گذارتان به واگن خانمها نیفتاده که همه فقط مشغول ورانداز کردن هم هستند!! از پایین به بالا و بعد دوباره از بالا به پایین...
اما امروز هیچکس این مسیر را طی نمی کند! همه به چهره های هم نگاه می کنند و لبخند می زنند.
بعضی ها به فکر فردا هستند "یک بلوز یقه اسکی سبز فسفری، شلوار جین سفید و موهایی بسته شده با مدل خرگوشی..."





۳ بهمن ۱۳۸۸

فروغ شاد، فروغ غمگین

کسی که در زمان خود نگنجید و دیگران تاب بودنش را نداشتند.
کسی که مثل هیچکس نبود.


در ماه بهمن هستیم، ماهی که در روز 24 آن فروغ از بین ما می رود.
یادش گرامی
______________________________________________
بعدن نوشتم: این اشعار را برای دل خودم گذاشتم که هر وقت دوست داشتم بیام و بخونمشون

دیوان دیوار

گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق
تو را می خواهم ای جانانه من
تو را می خواهم ای آغوش جان بخش
تورا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
___________________________________

مرگ آن نيست که در گور سياه دفن شوم
مرگ آنست که از قلب تو و خاطر تو محو شوم

دیریست دیگر نیست و صحنه كه با او رنگ دیگری داشت خیلی وقت است كه خالیست و سرد است و تاریك است و دیریست كسی دیگر میخك نقره ای بدستی نمی دهد
آن هم با یك دنیا احساس آشنا و گرمی دستی كه سردی دستی را ویران می كرد.


فریدون فرخزاد که به شکلی وحشیانه کشته شد.
یادش همیشه جاودان

۱ بهمن ۱۳۸۸

من اصلا آزادی نمی خوام!!

آقاجون اصلا خر ما از کرگی دم نداشت!
اگه تعریف شما از آزادی لخت و عور بیرون رفتنه، من اصلا آزادی نخواستم.
اگه انقدر دم دستی و کوچیک مغزید، ما هم همرنگ شما می شیم و تعریف "آزادی" رو می گیم یعنی لخت شدن!!!!
من یک ایرانی هستم، یک دختر ایرانی.
من می خوام توی سرزمینی باشم که از ازدواج نترسم!
از اینکه یه مردی که معلوم نیست اصلا تو مغزش چی می گذره تمام اختیاراته من و به دست بگیره می ترسم!
از اینکه فردا روز چندتا زن عقدی و چندتا فاحشه "صیغه ای" واسم علم کنه می ترسم!
ما ایرانی هستیم، ما آریایی زاده هستیم (اگر اجدادمان حرامزاده های عرب نباشند!!!!)
من در یک کشور ثروتمند به دنیا آمده ام، من می خوام توی خیابون با "مقنعه" پورشه سوار شم اصلا!
من می خوام توی خونه هایی زندگی کنم که این آخوندها زندگی می کنند!
این آخوندها در حد کفش جفت کن من هم نیستند!
من یک ایرانی هستم! نمی خوام ارزش پول کشورم انقدر کم باشه که سالی 3 بار 3 تا صفر ازش کم بشه!!
من آب و برق و گاز و تلفن مفتی باید داشته باشم!
مگه خمینی نگفت؟ من همونو می خوام
من کار می خوام، تامین اجتماعی می خوام، درآمد و پست مناسب تحصیلات و فهم و شعورم می خوام!
من می خوام زندگی کنم! می خوام امنیت اجتماعی و خانوادگی و حیثیتی داشته باشم!
من نمی خوام صبح تا شب دروغ و جفنگ بشنوم و به شعورم توهین بشه!
من نمی خوام با سکوتم وسیله کاسبی و مفت خوری و دزدی یه عده پابرهنه ی گشنه گدای تازه به دوران رسیده باشم!
من که آزادی نمی خوام!!

۲۳ دی ۱۳۸۸

با چادر زندگی چه زیباست!!!!!!!!!!!

یک متنی خوانده ام از فاطمه صادقی دختر آیت اله صادق خلخالی (صادقی گیوی) که برایم میل شده بود.
خوب درباره حجاب بود
خداییش هم خیلی خوب نوشته بود و کلی داغ دل آدم تازه می شد و بعدش دلش خنک می شد و مدام در این آمد و شد بود دل آدم!
این مقاله را که مطالعه کردم یاد جریاناتی افتادم که حدود 2 سال پیش برایم پیش آمد.
به خاطر کاری که به شکل پروژه ای از یکی از این سازمانهای حزب الهی گرفته بودم، مجبور بودم برای رفت و آمد های هر از گاهی چادر سر کنم! (حالا کی مجبورم کرده بود و اصلا مگه جا قحطی بود که باید با اینها کار می کردم؟)
همیشه هم چادر را دقیق دم در همین سازمان سرم می کردم و در شیشه درب ورودی که رفلکس هم بود تمام موهارا جمع و جور می کردم و زنگ می زدم!
یکبار که خسته بودم همانطور که چادر سرم بود نشستم پشت فرمان و به سمت خانه حرکت کردم.
نمی دانید همان یک بار انگار به اندازه کل دنیا ویراژ دادم و هرکاری خواستم کردم، اصلا انگار خود مردم مجبورم می کردند باهاشان مثل نوکر برخورد کنم!
آنچنان راهی برای ما باز می کردند که کیلومتر خودبه خود به آخرش چسبید!
برخوردها زمین تا آسمان...
دیگر هیچوقت آن تجربه برایم تکرار نشد، هروقت در یک خیابان یک طرفه با یک اتومبیل که خلاف آمده رودررو می شوم و مجبورم که دنده عقب بگیرم تا "آقا" مسیر خلافش را ادامه بدهد یاد چادر می افتم!

(البته قطع همکاری بنده با آن سازمان که رئیسش یک روحانی خیلی خیلی کله گنده بود و همین "قربان" باعث شد که دیگر آنطرفها پیدایم نشود، قصه ای هست که شاید، شاید یک روزی برایتان نوشتم)

* البته اینطوری که من گفتم، هرکی جریان و نگرفته باشه واقعا...
___________________________________________
به درخواست دوستان که خیلی مشتاق شنیدن ماجرا بودند این و بعدا اضافه کردم.
فقط در همین حد بگم که جریان "پیشنهاد بیشرمانه " بود
نه شما رو به زحمت تغییر لینک خودم می ندازم، نه خودم تو دردسر فیلترینگ می افتم با تعریف مفصلش!
یه چیزم بگم، اگه دقیقا پشت شیشه در اون موسسه چادرم و درست می کردم، واسه این بود که ببینند و مسخرشون کرده باشم که از خودشون شک دارند و باید با چادر جلوشون باشی!!

۱۷ دی ۱۳۸۸

کوروش تو نخواب!!!

در حکومت ایران همه چیز قدغن!!
رنگ و شادی، عشق و دوست داشتن، رقص و موسیقی، رابطه آزاد(به جای آن روابط زیرزمینی و فساد لجام گسیخته)، انتقاد و تشکل و تجمع، نقد اسلام، هرگونه نشانی از سرزندگی و دوستی و شادی!!!
قدغــــــــــن
ایران سرزمین اعدام و کشتار
سرزمین سنگسار و دست و پا بریدن!
سرزمین فقر و فحشا، سرزمین اختلافات فرازمینی طبقاتی!!
سرزمین اعتیاد، ایدز!

کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است!
آرامگه ات غرقه به زیر آب است!
اینبار نه بیگانه که دشمن ز خود است!
صد ننگ به ما که روح تو بیتاب است!



مدارا کردن با مردم!!!!

۱۶ دی ۱۳۸۸

تورا دیگر نمی خواهم

این روزها با هر که دوست می شوم، احساس می کنم آنقدر دوست بوده ام که وقت خیانت است.

باز با آن دیگری دیدم تورا
جای قهر و اخم خندیدم تورا

باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد، بخشیدم تورا

باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد

آنقَدر رفتی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد

تورا دیگر نمی خـواهم مگو دیوانه می باشد
که دیگر خانه ات همچو مسافـرخانه می باشد

"دیگری، آلبوم ادبیاتی دیگر - شاهکار بینش پژوه"