۱۴ اسفند ۱۳۸۸

تا درودی دیگر بدرود

به لحاظ تعیین و تغییر مسیر زندگانی، در این مقطع زمانی از زندگی، نیاز به زمانی بیشتر دارم.
امیدوارم دوباره هرچه زودتر ببینمتون
گرچه خیلی تلخه این جدایی!
برای همتون آرزوی سلامتی و شادی و آگاهی و دانایی و پایایی دارم.

پی نوشت: به عنوان هدیه خداحافظی این صوت های آسمونی رو بهتون تقدیم می کنم، گرچه با حجم بالا آپ کردم تا از کیفیتش کم نشه، امیدوارم دانلود کنید و گوش بدید تا روحتون تازه بشه. آثاری از دریـ.ا دادور و مهسـ.ا وحدت ایران.
خلسـ.ـه ای در تصـ.ـویر (مهسـ.ا وحـ.دت ایران)

تا درودی دیگر بدرود. 
_____________________

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

بانک

دیروز؛
به هر زحمتی بود در وردی بانک و باز کردم و رفتم تو! با هزار ترفند و یاآلللا، به شکلی اسلامی از بین خیل عظیم جمعیت رفتم به سمت شماره گیر! به شماره نگاه می کنم "1269"، پایینترش نوشته افراد درانتظار "973"، نگاهی به دفتر دستکم می ندازم و می بینم چاره ای نیست!!
روبروی صندلیها می ایستم و زل می زنم به اونایی که نشستن! سعی می کنم روی بهترین صندلی تمرکز کنم!! آ... آ؛ با سرعت نور جای آقاهه رو که پا شده می گیرم!
کنار دستم یه خانمه نشسته که فقط دماغش معلومه! چندتا شماره تو دستش می بینم؛ سرم سوت می کشه! شماره هاش همه 3 رقمیه! اّلَ.لَ سعی میکنم طرح دوستی باهاش بریزم؛ سعی می کنم لبخند زیبایی نثارش کنم، ولی با چشم غره سر تا پام و نگاه می کنه! اون طرفش یه قشون خانم خانه دار محترمه نشستند و چندتاییشونم چادرین! خانمه شماره هارو بینشون تخص می کنه! و من کف کرده هی خم می شم تا من و هم ببینه! هی سرفه می کنم! هی خودم و بهش می مالم! دیگه واقعن اشکم دراومد!!! "لعنتی"
امروز؛
پیرو آنکه دیروز نوبتمان نشد و خانم "ف" زحمت کشید و چک مارو برگشت نزد، دوباره آمده ایم به بانک.
امروز نسبت به دیروز بهتر است و درب ورودی راحت باز می شود!
می روم 10 تا شماره مشتی می گیرم و می شینم به مطالعه کردن.
کم کم بانک شلوغ می شود و من به دنبال مقاصد پلید خود هر خانم و آقای گل و بلبلی که وارد می شود آمارش را نگه می دارم.
کنارم یه خانمه نشسته که چشم غره بهم می ره با اون دماغش! منم گوشه ی شماره های دستم و رو می کنم و خانمه با دیدن اونها نیشش باز می شه و هی سرفه می کنه و هی خودش و بهم می ماله و هی خم می شه تا ببینمش! منم که از دیروز تا حالا بیماریهای روحی روانیم اود کرده دونه دونه آقایون شیک و خانمهای آنچنانی رو به سمت خودم دعوت می کنم و جلوی چشم های ندیده ی خانم پهلویی همه شماره هارو می دم می ره!

پی نوشت1:خدا رو صد هزار بار شکر که بطری نوشابه خانواده از شیشه نیست.
پی نوشت 2: خواستی کامنت بذاری برو اینجا.
________________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، دهم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 3.20 بعد از ظهر.

۹ اسفند ۱۳۸۸

یا اخی، help me

فضا خیلی اینجا سنگینه! کلن دیگه حال نمی کنم با این وبلاگستان خموش!
چیه بابا! یکی رفته تعمیرات، یکی رفته سفر، یکی دیگه کلن مفقود الاثره! مابقی هم که هستن یا دارن از معشوقشون می نویسن، یا از خاطرات طلاق، یا یه سری جفنگیات...!!! (واقعن که مرحبا به ملت غیور ایران، وبلاگ نویسش که این باشه...)
فاز نمی ده اصلن! بعضیا تو وباشون به هم گیر می دن و از یه کلمه، کوه می سازن واسه هم، بقیه هم به صرف کوهنوردی اون دوروورا می چرخن! 
آدم میاد پای وب خوابش می گیره!
حالا الانم اومدم بگم، واسه رفتن به جام جهانی 2010 عربستان، موند پشت چراغ قرمز "بحرین"! آی خندیدم! آی کیف کردم! آی خنک شدم!
بحرین رو که خاطرتون هست سال 2002 نذاشت ما بریم جام جهانی! اصلن بحث فوتبالی نیستا! این بحرین وقتی از ایران برد پرچم عربستان رو که همون موقع هم با هم دعوا داشتن و مثلن دشمن هم بودن دور زمین چرخوند!
خوب حالا این از این، تا اینجا داشته باشید تا بریم سر موضوع اصلی.
تصویر بالا نمی دونم چرا من و یاد این حضرات می ندازه! یه جورایی به هم مربوطن!
ارتباطش در اینه که آنچه من می بینم، درست همانجا که خندق بلا قرار گرفته؛ یک عالمه پول مفت ماست که تبدیل شده به پیه و این بابا گردنش شده آن که می بینید!!
حالا یه سوال که واسه ی من پیش میاد، اگه یه وقت کسی بخواد به ما حمله کنه، "استغفراله"! این موجودات دوپای تازی، آیا ممکنه کوچکترین حرکتی من باب کمک و همیاری به ما ایرانیان انجام بدن!؟
البته دستشون درد نکنه الان که خوب دارن مدد می رسونن! واقعن تمام اون دلارها و یوروها و کامپیوترا و ماشینا و اسلحه ها و... "حلالشون" باشه! ما که بخیل نیستیم! می یای کلن چپاولمون می کنی، تازه می زنی می کشیمون و بهمون تجاوزم می کنی!؟ دمت گرم.

پی نوشت1: چون همیشه باید شاد بود، واسه خنده و تفریح رفتیم تو کار این حاج خانم!
پی نوشت 2: ولی بعدش یادم اومد اینجا ایرانه! که تازه اگه بعضیا هی توی یه "سری فیلمها" (حمله به کوی دانشگاه) داد و فریاد نزنن که؛ نزن، نزنش، بستشه! واقعن واسه این چوبه های برافراشته، مشتری از کجا می اوردن!؟

کمی خنده: بچۀ خانومه تو بغلش یه بند گریه میکنه، مامانش منو نشون میده و میگه: هیسسسس، دزده بچه های بد رو میدزده.  
خانم نمیتونی بچه تو ساکت کنی چرا مردمو دزد میکنی آخه.
____________________________________________
نوشته شده در یکشنبه، نهم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 4.15 بعد از ظهر.

۷ اسفند ۱۳۸۸

مرا در آغوش بگیر!


لطفن مرا در آغوش بگیر!
من تورو بیمار نمی کنم، قول می دم!

فقط کافیه باد به گوشمون برسونه، یکی که می شناسیمش بیماره، آخ که بیچاره چی می کشه!
این فقط یه چشمه از قضاوتهای کورکورانه ی ماست!
انسان موجودیه دارای عقل و خرد؛ بیاید قبل از هر قضاوتی کمی اطلاعات کسب کنید، یا اگه حالش و ندارید لااقل قضاوت نکنید. 
____________________________________________
نوشته شده در جمعه، هفتم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 2.30 ظهر.

۴ اسفند ۱۳۸۸

سـ نگسـ ار ثـ ریا

مشاهده ی آن لاین فیلم:
http://www.zshare.net/video/70158873...=385&width=458

لینک دانلود فیلم: (با سپاس از دوست عزیزم  rohollah بابت لینک دانلود)
 http://www.zshare.net/download/70158873776e93df
_______________________________________________
نوشته شده در سه شنبه، چهارم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 9:30 شب.

۳ اسفند ۱۳۸۸

روزهای پس از "خاطره ی حضور من"!

سلام "جرونیمو"
خداحافظ "ویکتوریا"
و من مبهوت، چشم بر صفحه TV  !!!
پی نوشت 1: خانمها و آقایون؛ در سالهای آتی شاهد سیل عظیم سرطان های جور و واجور خواهیم بود! آقا بفرست پارازیت قشنگه رو!!

پی نوشت 2: بی خیال دوستان!! فکر نمی کردم حتی آنتنهای شما هم دچار پارازیت شده باشه! جرونیمو و ویکتوریا نام شخصیتهای یک سریال کشکی ماهواره ای است که پس از 22 بهمن از حمله پارازیت درامان مانده و تنها کانالی که قابل مشاهده می باشد، همین کانال است!
_______________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، سوم اسفند سال 1388 شمسی، ساعت 10 دقیقه صبح.

۲۶ بهمن ۱۳۸۸

خاطره ی حضور من

صدای عربده کشی از بلندگوهایی که سرتاسر خیابان آزادی را با فاصله 100 متر به 100 متر در کنترل خود داشتند آنچنان بر پرده ی گوش فشار می آورد که ناخودآگاه دلت می سوخت برای آنکه پشت میکروفون این همه به خودش فشار می آورد!! بیچاره ی مادرمرده یعنی کجاهایش دچار پارگی حاد شده؟!؟
اطرافت پر است از خاله سوسکه و انسان نماهای پشمدار!
نمردیم و جزو جماعت اینها هم به شمار آمدیم! (اسب تروا!!!!!!)
عده ی بسیاری را می دیدی که نه شعار می دهند و نه پلاکاردی دارند! و البته سرگردان و همرنگ جماعت!
بنده چند سال قبل هم در راهپیمایی شرکت کرده بودم، همان موقعی که انرژی هسته ای بدجوری خون همه مان را به جوش آورده بود!! خوب انسان جایزالخطاست و خام! (این را هم کتمان نمی کنم که زمانی نماز شب می خواندم و قرآن سر می گرفتم و تا نماز مغرب و اعشاء نمی خواندم افطار نمی کردم!!) شرمنده...
به جرات اینجا می نویسم مکتوب تا بماند؛ جمعیتشان بسیار بسیار کمتر از قبل بود!
این همه تبلیغ، این همه گروکشی مذهبی، این همه ساندیس و گوشت و مرغ و قوطی نوشابه ی باواریا و لیموناد خانواده! خیلی کمتر بودند. فکر می کردم بیشتر از این حرفها بشوند آن همه اتوبوس و قشون کشی!
و اما...
و اما راجع به "انسانهایی" که آنجا دیدم و روم تاثیر گذاشتن، شاید بگید چون به چشم طرف دعوا بهشون نگاه می کردم اینطور بودن! اما نه، من آدم واقع بینی هستم، از این که خودم و گول بزنم چیزی عایدم نمی شه!
اینهایی که من دیدم حتی به خودشونم رحم نمی کردن! به لحاظ فرهنگی و اجتماعی جزو هیچ درجه ای محسوب نمی شدن!
حتی به همدیگه با نفرت نگاه می کردند! خیلی جوشون سنگین بود و منفی. شما فکر کنید من تنها بینیم بیرون بود! بینی! (عجب صحنه ای!) اما به قدری که من توی 22 بهمن متلک شنیدم، می شه گفت رکورد بود! حتی تماسهای بدنی!(با یکی درگیر شدم، همین که گارد گرفتم فکش و بیارم پایین دیدم خیلی اوضاع خرابه! یعنی یارو گردنش و تبر نمی زد بس که مفت خورده بود، تازه چند نفری بودن و منم تنها، گفتم بیخیال اگه می خوای بمیری حداقل عین ندا بمیر که معروف شی، اینجوری سگ خور می شه، چاره ای نبود جز اینکه عین بز از کنارشون رد شم!!)
البته از انصاف نگذریم، آنهایی که با خانواده اومده بودن دست از پا خطا نمی کردن ( حتی من از یکی از همین آقایون ریشدار که آدرس پرسیدم تا بیاید جواب بنده را بدهد یک چادری آماده به یراق خطرناک کنارش ایستاد که یعنی بله، نمی تونی صیغه شوهر من بشی، عجب دنیای ناامنی دارند این بیچاره ها!!) داشتم می گفتم، من این همه در جمعیت سبزها حضور داشتم، با پوشش نرمال خودمان اما قسم می خورم هیچ موردی برای من اتفاق نیفتاد، همه به هم کمک می کردند و همه با هم بودند! اما اینها...
به واقع می گم، انسانهای خطرناکی بودند! گاهی فکر می کردم این لباس شخصیها حتمن انسانهای شبیه سازی شده هستند، وگرنه آدم که نمی تواند اینطوری تبدیل به جانور شود! اما آنروز فهمیدم پدر و مادر اینها چه کسانی هستند!
در انتها از این بگویم که هیچکدام از دوستانم را پیدا نکردم و برای بازگشت به خانه بعد از سوار شدن به اتوبوسهای صلواتی، در مسیر فرعی حتی تاکسیها هم به من محل نمی گذاشتند با آن دماغی که فقط از من معلوم بود! اگر حتی الامکان مقنعه ام را آنطوری وحشتناک سر نکرده بودم چادرم را سربه نیست می کردم! اما کلن هیبت آنها را داشتم! آخرش هم به یک مینی بوس قراضه راضی شدم که راننده در کمال احترام گفت؛ مسافر سوار نمی کنم "حاج خانم"، آن همه مسافر داشتها!!!

پی نوشت: با توجه به فوج حماقتی که من از اینها دیدم و پول نفتی که در جیب اینهاست و البته زور و اسلحه، باید بگم این قصه سر دراز دارد...
_____________________________________________
نوشته شده در دوشنبه، بیست و ششم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 10 شب.

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

عدو شود سبب خیر، اگر خودم خواهم!




می خوای تانک بیاری؟! با  باتوم  پیشرفته تر می یای؟! قراره با شوکر بیای؟! می خوای واسه من آبپاش بیاری؟! با مسلسل و آرپیجی مستقر شی تو پشت بوم سازمانای "انگلی" (دولتی سابق)؟!!
چه بهتر !!!!
تو هیچ قاموسی نگفتن، وقتی دارن می زنن و می کشنت وایسا و بـِر و بـِر نیگا کن! "مقابله به مثل" یعنی همه اونا برعلیه خودت!
یعنی دلم می خواد ببینم کیو مادر زاییده که به من و دور و بریام چپ نیگا کنه!!!
خدا خیرش بده! چند سال پیش با یه بابایی سر تنه زدن دعوام شد، "اساسی"!
همون شب با غرور له شده و شخصیت خمیر تصمیم گرفتم برم دفاع شخصی...
یعنی "یارویی که اون شب به خونت تشنه بودم" دمت گرم!

پی نوشت 1: دوستان، البته قول نمی دم اگه یکی خواست از یه سوراخ سمبه ای گلوله شلیک کنه، یهو ناخواسته شیرجه نزنم جلوی گلولشا!! گفته باشم!

پی نوشت 2: عزیزان، بنده به هیچ عنوان نمی خوام بگم، خشونت به خرج بدین، اصلن و اصلن!!  ما اعتراض کردیم تا بهتر زندگی کنیم، برای این منظور حتی المقدور باید سعی کنیم "نمیریم"!! همین.

خبر: از دیروز مسنجر کلن "فرت".
__________________________________________
نوشته شده در سه شنبه، بیستم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 7:12 غروب.

۱۸ بهمن ۱۳۸۸

گلایه

کره زمین 515 میلیون کیلومتر مربع مساحت داره! چرا فکر می کنید واسه همه جا نیست؟ جدیدن هم که دارین ماه رو آسفالت می کنید!!
چرا همدیگه رو می کشید؟ چرا نمی تونید در آرامش با هم زندگی کنید؟ چرا انقدر از همدیگه می دزدید و به حق خودتون قانع نیستید؟
هرچقدر هم که بدزدید، باز می میرید و تموم می شید! اگه شما به حق خودتون قانع باشید، مطمئنن بچه هاتونم از گشنگی نمیمیرن! چون بقیه هم به حق خودشون قانع هستند!
اگه آدمها انقدر به هم دروغ نمی گفتند، تهمت نمی زدند، با هم کار نداشتند و سرک نمی کشیدن مدام به زندگی هم دیگه! اگه فقط همه خوب بودند و سعی می کردند زندگیشون رو پیشرفت بدن! اگه فقط توی دنیا هرچیزی و هرکسی سرجای خودش بود!
هرکسی به اندازه تلاش و هوش و شعورش نسبت به بقیه ارجح تر می شد! اگه فقط توی دنیا عدالتی بود...
چه دنیای قشنگی می شد.
 اگه توی کشوری که به خاطر داشتن نفت و گاز این همه ثروتمنده ولی بچه هاش به این روز می افتند، اگه آدمهایی که مدارکشون رو به شکل "کاملن" افتخاری از "آکسفورد" گرفتند یا فقط به خاطر پوشیدن یک لباس مسخره و تشتک به سری، در حد شعور و انسانیتشون داشته باشند و زندگی کنند نه اینطوری و ارقام حسابهای بانکیشون سر به فلک نکشه! (من به هیچ عنوان مخالف با زندگی مرفه نیستم، من مخالف با دزدی و کلاشی و کلاهبرداری و "مافیایی" بودن هستم) چقدر زندگی قشنگ تر بود!
کاش همه افکار خوبی داشتیم، رفتار خوب و گفتار خوبی داشتیم!
تو این عالم به این بزرگی جا واسه همه هست به "خدا" (همون خدایی که می پرستید، می خواد انرژی باشه، می خواد یه نیروی برتر باشه، می خواد کائنات باشه، می خواد یه جرقه باشه یا هرچی دیگه، من الان و در این نوشته تحت الفظی بهش می گم خدا).

پی نوشت: می خواستم راجع به این بنویسم که کی می خواد به من ضمانت بده اگه صبح تا شب نماز بخونم و قرآن سر بگیرم، اون دنیا یکی مثل این یا این منتظر من هستند؟! یا آقایون بسیجی؛ کی بهتون ورق نوشته ی امضا شده داده که حوریای بهشتی این شکلین؟؟ یا مثلن این شکلی!!!  ولی خوب دیدم قضیه خیلی انسان دوستانه شده دیگه اینارو ننوشتم!!!
________________________________________________________
 نوشته شده در یکشنبه، هجدهم بهمن سال 1388 شمسی، ساعت 11:04 صبح.

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

رستگاری یهدا

دوستان بنده امروز یعنی پنجشنبه امتحاناتم را دادم و خلاص.
باشد تا همگی رستگار شویم.
هرآنچه آموخته ام:
 یاد گرفته ام که مهربان بودن مهمتر از برحق بودن است.
که اگر هیچ کاری نتوانستم برای کسی انجام دهم، حداقل در اعماق قلبم برایش خوشی و آرامش بخواهم.
که گاهی همه ی نیاز یک انسان دستی نگاه دارنده و قلبی "فهیم" است.
که اتفاقات و حوادث کوچک روزمره، زندگی را بسیار جذاب و تماشایی می کند.
که غفلت از حقایق، آنها را تغییر نخواهد داد.
که با درمیان گذاشتن راز خود با هرکس، تنها به او اجازه داده ام تا به من آسیب برساند.
که آسان ترین راه برای رشد و تعالی، دوستی با افراد باهوش و ممتازتر از خود است.
و وقتی تصمیم به تلافی کردن می گیرم، تنها به فرد مقابل اجازه داده ام تا مرا آزار دهد.

مرگ بر دیکتاتور
دموکراسی، آزادی، زندگی حق مسلم ماست.

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

طشت رسوایی من

قرارها، مدار شد و پرسپولیس برد! (لعنت به این فوتبال کثیف) 
به دعوت روشنایی به یک بازی دعوت شدیم که باید 5 عیب خود را بگوییم!
آن هم در این هاگیرواگیر امتحان و ...
از آنجایی که از پرحرفی اصلن و اصلن خوشم نمی آید، مختصر و مفید می فرماییم و ختم می کنیم غائله را!
1. بسیار عدالت طلب می باشم به شکلی که "فطیر" مال یک دقیقه اش است.
چرا عیب است، چون همه جا مایه گرفتاریمان است و بدجوری در گل گیرمان می اندازد و بلااستثنا همه جا کبابمان می کند.
2. خیلی زود از کوره درمیروم.
عصبی می شوم و زمین و زمان را به هم می دوزم، بعد خیلی راحت نفسی می کشم و همه چیز را فراموش می کنم، تازه به اطرافیانم که به خونم تشنه هستند نگاه عاقل اندر سفیه هم می اندازم. (چتونه؟؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟؟)
1-2- تا دلتان بخواهد زودرنجم و حساس!
3. دلتان هم که نخواهد از خودراضی و متکبر به نظر می رسم. اوه ه ه ه ه
ولی خوب کسی از دلم خبر ندارد که...
4. از آنجایی که من فقط با دل خودم کار دارم نه شما! عشق یکی خدا یکی هستم! یعنی بدمصب فکر کنم موهایم عین دندانهایم سفید شود اما باز اندر کوچه اولم باشم... (به خاطر این "کوچه ی"* تنگ و تاریک و نمور که لایقمان نمی داند حتی دَرَش سرک بکشیم!! تمام خیابانها و اتوبانها و جاده ها و بزرگراه ها و جاده خاکی ها و جاده مال روها و هرآنچه گذری از آن صورت بگیرد را ترجیح می دهیم از نقشه گوگل ارت حذف کنیم!!!)
5. تنبل،دیرجوش، تنبل، خیالپرداز (علیاحضرت مامان خانم اینجانبان را "رابرت" صدا می زنند) و تنبل هستم.  
مثل اینکه مرسوم است چندتا از دوستان رو هم دعوت کنیم، من شخص خاصی رو دعوت نمی کنم چراکه دوستام کلهم تو خط این بازیا نیستن، ساقی هم که بازی رو انجام داده، ولی خیلی دوست دارم "برادر مازیار" این بازی رو انجام بده! 
* شخصیت حقیقی

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

حکایت یک گلایه!

حکایتی که می خوام بگم راجع به یه شهره که گرچه قدیمیه و می دونم همتون کم و بیش در جریانش هستید اما تعریف کردنش خالی از لطف نیست؛
شهری که می خوام راجع بهش بگم حاکمی مستبد و خودرای داشت.
ساکنین این شهر مردمانی بودند همچون چینیان کنونی، که در مقابل هرآنچه به سرشان می آمد سکوت می کردند و هیچ نمی گفتند.
حاکم دیرزمانی بود که تصمیم داشت صدای اعتراضی به گوشش برسد، اما هربلایی سر مردم می آورد هیچکس دم نمی زد!
این بود که به نگهبانان ورودی شهر دستور داد تا چوب به دست بر درگاه شهر بایستند و هرکس وارد و یا خارج می شود چوبی به او فرو کنند!
در روز جشن سالگرد پادشاهی که تمام مردم در میدان اصلی شهر جمع شده بودند، پادشاه از مردم خواست تا اگر گله و شکایتی دارند مطرح بدارند!
پادشاه چندین بار خواسته اش را تکرار کرد تا یکی از آن میان برخاست!
پادشاه که بسیار خوشحال بود از او خواست تا گلایه اش را بلند بگوید.
مردی بود رعیت که فقر سرتاپایش را درنوردیده بود، همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت، شاهنشاها، مدت زمانیست که بر درگاه شهر افرادی را گمارده اید چماق به دست، شکایت من مربوط به آنهاست، متاسفانه تعداد آنها کم است و ما زمان زیادی را در صف های طویل طی می کنیم تا نوبتمان شود و چوب به ما رود، خواهشم این است که بر تعداد این افراد بیافزائید تا سریعتر به کارهایمان برسیم!

۴ بهمن ۱۳۸۸

امید، به همین سادگی!

داخل مترو نشسته ایم و همه پر از انرژی از کنار هم بودن غرق در لذت.
هرکسی را می بینی ماشینش را گوشه ای از شهر رها کرده و با مترو عازم صحنه است.
دوستمان زیر لب زمزمه می کند؛ ای لشکر تشتک به سر آماده باش آماده باش...
اگر پسر باشید هرگز گذارتان به واگن خانمها نیفتاده که همه فقط مشغول ورانداز کردن هم هستند!! از پایین به بالا و بعد دوباره از بالا به پایین...
اما امروز هیچکس این مسیر را طی نمی کند! همه به چهره های هم نگاه می کنند و لبخند می زنند.
بعضی ها به فکر فردا هستند "یک بلوز یقه اسکی سبز فسفری، شلوار جین سفید و موهایی بسته شده با مدل خرگوشی..."





۳ بهمن ۱۳۸۸

فروغ شاد، فروغ غمگین

کسی که در زمان خود نگنجید و دیگران تاب بودنش را نداشتند.
کسی که مثل هیچکس نبود.


در ماه بهمن هستیم، ماهی که در روز 24 آن فروغ از بین ما می رود.
یادش گرامی
______________________________________________
بعدن نوشتم: این اشعار را برای دل خودم گذاشتم که هر وقت دوست داشتم بیام و بخونمشون

دیوان دیوار

گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق
تو را می خواهم ای جانانه من
تو را می خواهم ای آغوش جان بخش
تورا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
___________________________________

مرگ آن نيست که در گور سياه دفن شوم
مرگ آنست که از قلب تو و خاطر تو محو شوم

دیریست دیگر نیست و صحنه كه با او رنگ دیگری داشت خیلی وقت است كه خالیست و سرد است و تاریك است و دیریست كسی دیگر میخك نقره ای بدستی نمی دهد
آن هم با یك دنیا احساس آشنا و گرمی دستی كه سردی دستی را ویران می كرد.


فریدون فرخزاد که به شکلی وحشیانه کشته شد.
یادش همیشه جاودان

۱ بهمن ۱۳۸۸

من اصلا آزادی نمی خوام!!

آقاجون اصلا خر ما از کرگی دم نداشت!
اگه تعریف شما از آزادی لخت و عور بیرون رفتنه، من اصلا آزادی نخواستم.
اگه انقدر دم دستی و کوچیک مغزید، ما هم همرنگ شما می شیم و تعریف "آزادی" رو می گیم یعنی لخت شدن!!!!
من یک ایرانی هستم، یک دختر ایرانی.
من می خوام توی سرزمینی باشم که از ازدواج نترسم!
از اینکه یه مردی که معلوم نیست اصلا تو مغزش چی می گذره تمام اختیاراته من و به دست بگیره می ترسم!
از اینکه فردا روز چندتا زن عقدی و چندتا فاحشه "صیغه ای" واسم علم کنه می ترسم!
ما ایرانی هستیم، ما آریایی زاده هستیم (اگر اجدادمان حرامزاده های عرب نباشند!!!!)
من در یک کشور ثروتمند به دنیا آمده ام، من می خوام توی خیابون با "مقنعه" پورشه سوار شم اصلا!
من می خوام توی خونه هایی زندگی کنم که این آخوندها زندگی می کنند!
این آخوندها در حد کفش جفت کن من هم نیستند!
من یک ایرانی هستم! نمی خوام ارزش پول کشورم انقدر کم باشه که سالی 3 بار 3 تا صفر ازش کم بشه!!
من آب و برق و گاز و تلفن مفتی باید داشته باشم!
مگه خمینی نگفت؟ من همونو می خوام
من کار می خوام، تامین اجتماعی می خوام، درآمد و پست مناسب تحصیلات و فهم و شعورم می خوام!
من می خوام زندگی کنم! می خوام امنیت اجتماعی و خانوادگی و حیثیتی داشته باشم!
من نمی خوام صبح تا شب دروغ و جفنگ بشنوم و به شعورم توهین بشه!
من نمی خوام با سکوتم وسیله کاسبی و مفت خوری و دزدی یه عده پابرهنه ی گشنه گدای تازه به دوران رسیده باشم!
من که آزادی نمی خوام!!

۲۳ دی ۱۳۸۸

با چادر زندگی چه زیباست!!!!!!!!!!!

یک متنی خوانده ام از فاطمه صادقی دختر آیت اله صادق خلخالی (صادقی گیوی) که برایم میل شده بود.
خوب درباره حجاب بود
خداییش هم خیلی خوب نوشته بود و کلی داغ دل آدم تازه می شد و بعدش دلش خنک می شد و مدام در این آمد و شد بود دل آدم!
این مقاله را که مطالعه کردم یاد جریاناتی افتادم که حدود 2 سال پیش برایم پیش آمد.
به خاطر کاری که به شکل پروژه ای از یکی از این سازمانهای حزب الهی گرفته بودم، مجبور بودم برای رفت و آمد های هر از گاهی چادر سر کنم! (حالا کی مجبورم کرده بود و اصلا مگه جا قحطی بود که باید با اینها کار می کردم؟)
همیشه هم چادر را دقیق دم در همین سازمان سرم می کردم و در شیشه درب ورودی که رفلکس هم بود تمام موهارا جمع و جور می کردم و زنگ می زدم!
یکبار که خسته بودم همانطور که چادر سرم بود نشستم پشت فرمان و به سمت خانه حرکت کردم.
نمی دانید همان یک بار انگار به اندازه کل دنیا ویراژ دادم و هرکاری خواستم کردم، اصلا انگار خود مردم مجبورم می کردند باهاشان مثل نوکر برخورد کنم!
آنچنان راهی برای ما باز می کردند که کیلومتر خودبه خود به آخرش چسبید!
برخوردها زمین تا آسمان...
دیگر هیچوقت آن تجربه برایم تکرار نشد، هروقت در یک خیابان یک طرفه با یک اتومبیل که خلاف آمده رودررو می شوم و مجبورم که دنده عقب بگیرم تا "آقا" مسیر خلافش را ادامه بدهد یاد چادر می افتم!

(البته قطع همکاری بنده با آن سازمان که رئیسش یک روحانی خیلی خیلی کله گنده بود و همین "قربان" باعث شد که دیگر آنطرفها پیدایم نشود، قصه ای هست که شاید، شاید یک روزی برایتان نوشتم)

* البته اینطوری که من گفتم، هرکی جریان و نگرفته باشه واقعا...
___________________________________________
به درخواست دوستان که خیلی مشتاق شنیدن ماجرا بودند این و بعدا اضافه کردم.
فقط در همین حد بگم که جریان "پیشنهاد بیشرمانه " بود
نه شما رو به زحمت تغییر لینک خودم می ندازم، نه خودم تو دردسر فیلترینگ می افتم با تعریف مفصلش!
یه چیزم بگم، اگه دقیقا پشت شیشه در اون موسسه چادرم و درست می کردم، واسه این بود که ببینند و مسخرشون کرده باشم که از خودشون شک دارند و باید با چادر جلوشون باشی!!

۱۷ دی ۱۳۸۸

کوروش تو نخواب!!!

در حکومت ایران همه چیز قدغن!!
رنگ و شادی، عشق و دوست داشتن، رقص و موسیقی، رابطه آزاد(به جای آن روابط زیرزمینی و فساد لجام گسیخته)، انتقاد و تشکل و تجمع، نقد اسلام، هرگونه نشانی از سرزندگی و دوستی و شادی!!!
قدغــــــــــن
ایران سرزمین اعدام و کشتار
سرزمین سنگسار و دست و پا بریدن!
سرزمین فقر و فحشا، سرزمین اختلافات فرازمینی طبقاتی!!
سرزمین اعتیاد، ایدز!

کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است!
آرامگه ات غرقه به زیر آب است!
اینبار نه بیگانه که دشمن ز خود است!
صد ننگ به ما که روح تو بیتاب است!



مدارا کردن با مردم!!!!

۱۶ دی ۱۳۸۸

تورا دیگر نمی خواهم

این روزها با هر که دوست می شوم، احساس می کنم آنقدر دوست بوده ام که وقت خیانت است.

باز با آن دیگری دیدم تورا
جای قهر و اخم خندیدم تورا

باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد، بخشیدم تورا

باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد

آنقَدر رفتی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد

تورا دیگر نمی خـواهم مگو دیوانه می باشد
که دیگر خانه ات همچو مسافـرخانه می باشد

"دیگری، آلبوم ادبیاتی دیگر - شاهکار بینش پژوه"