
شهری که می خوام راجع بهش بگم حاکمی مستبد و خودرای داشت.
ساکنین این شهر مردمانی بودند همچون چینیان کنونی، که در مقابل هرآنچه به سرشان می آمد سکوت می کردند و هیچ نمی گفتند.
حاکم دیرزمانی بود که تصمیم داشت صدای اعتراضی به گوشش برسد، اما هربلایی سر مردم می آورد هیچکس دم نمی زد!
این بود که به نگهبانان ورودی شهر دستور داد تا چوب به دست بر درگاه شهر بایستند و هرکس وارد و یا خارج می شود چوبی به او فرو کنند!
در روز جشن سالگرد پادشاهی که تمام مردم در میدان اصلی شهر جمع شده بودند، پادشاه از مردم خواست تا اگر گله و شکایتی دارند مطرح بدارند!
پادشاه چندین بار خواسته اش را تکرار کرد تا یکی از آن میان برخاست!
پادشاه که بسیار خوشحال بود از او خواست تا گلایه اش را بلند بگوید.
مردی بود رعیت که فقر سرتاپایش را درنوردیده بود، همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت، شاهنشاها، مدت زمانیست که بر درگاه شهر افرادی را گمارده اید چماق به دست، شکایت من مربوط به آنهاست، متاسفانه تعداد آنها کم است و ما زمان زیادی را در صف های طویل طی می کنیم تا نوبتمان شود و چوب به ما رود، خواهشم این است که بر تعداد این افراد بیافزائید تا سریعتر به کارهایمان برسیم!