۱۱ بهمن ۱۳۸۸

حکایت یک گلایه!

حکایتی که می خوام بگم راجع به یه شهره که گرچه قدیمیه و می دونم همتون کم و بیش در جریانش هستید اما تعریف کردنش خالی از لطف نیست؛
شهری که می خوام راجع بهش بگم حاکمی مستبد و خودرای داشت.
ساکنین این شهر مردمانی بودند همچون چینیان کنونی، که در مقابل هرآنچه به سرشان می آمد سکوت می کردند و هیچ نمی گفتند.
حاکم دیرزمانی بود که تصمیم داشت صدای اعتراضی به گوشش برسد، اما هربلایی سر مردم می آورد هیچکس دم نمی زد!
این بود که به نگهبانان ورودی شهر دستور داد تا چوب به دست بر درگاه شهر بایستند و هرکس وارد و یا خارج می شود چوبی به او فرو کنند!
در روز جشن سالگرد پادشاهی که تمام مردم در میدان اصلی شهر جمع شده بودند، پادشاه از مردم خواست تا اگر گله و شکایتی دارند مطرح بدارند!
پادشاه چندین بار خواسته اش را تکرار کرد تا یکی از آن میان برخاست!
پادشاه که بسیار خوشحال بود از او خواست تا گلایه اش را بلند بگوید.
مردی بود رعیت که فقر سرتاپایش را درنوردیده بود، همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت، شاهنشاها، مدت زمانیست که بر درگاه شهر افرادی را گمارده اید چماق به دست، شکایت من مربوط به آنهاست، متاسفانه تعداد آنها کم است و ما زمان زیادی را در صف های طویل طی می کنیم تا نوبتمان شود و چوب به ما رود، خواهشم این است که بر تعداد این افراد بیافزائید تا سریعتر به کارهایمان برسیم!

60 Comment:

rohollah گفت...

خوب تا حدودي سانسورش كردين يا تغييرش دادين
من اين حكايت رو از مردان مسن شنيده‌ام
يه طور ديگه، اما خوب "مغایر با اخلاق و فرهنگ" هستش

روشنایی گفت...

گمون کنم این بار در سالگرد پادشاهی از مردم بخوان که گذشت داشته باشن و نکنند آن جه را تا کنون بر آنان رفته.

براندو گفت...

امان از دست خودمان!!!!

سیاوش گفت...

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
متاسفانه فرهنگ و مذهب ما دیکتاتور پرور است و گرنه در نروژ هم نفت است ولی چرا در آنجا دیکتاتور بوجود نمی آید.

غیرخودی ها گفت...

سلام دوست خوبم
قضیه ی این داستان منو یاد یه روایتی انداخت به این مضون . یه روزی یه گرگی دید که لب رودخونه یه بره ی سفید خیلی خوشگل داره آب میخوره . گرگه با خودش فکر کرد که چیکارکنه که هم شکمی از عزا دربیاره و هم حرکتش مشروع باشه و مورد مواخذه ی حیوونای دیگه قرار نگیره . رفت جلو و با تحکم به به بره گفت : ای بره ی بی نزاکت چرا ازبالای چشمه آب میخوری و آب رو گل الود میکنی که من نتونم آب بخورم ؟ بره با ترس و لرزگفت : قربان اینجا که من ایستادم پائین رودخونه س و اونجا که شما ایستادین بالای رودخونه س . گرگ دوباره گفت : ای بره ی بدجنس بی حیا پارسال هم که از تو این سئوال رو کردم همین جواب رو دادی . بره با وحشت جواب داد قربان بخدا من فقط 6 ماهه که دنیا اومدم . پارسال نبودم . گرگ اینبار با خشم فریاد زد : ای بره ی بی سرو پای حرومزاده تو هم مثل پدرت گستاخی و سزای گستاخ مرگه . و بعد پرید بره رو درید و خورد .
به امید پیروزی حق بر باطل .

آسمان سخت گفت...

سلام دوست خوبم
داستان عبرت آموز تاثیرگذاری بود .
معمولا این نوع داستانها رو در مورد حکومت ها و حاکمان مستبد بکار میبرن که هم شخصیت حاکمان رو تعریف کنن و هم رام و خام و مطیع بودن مردمی که زیر لوای این نوع حاکمان زجر میکشن . درواقع درسهای مهمی دراین نوع داستانهاس که به شکل غیر مستقیم میگه هرکس که برای بدست آوردن حقش مبارزه نکنه سزاش همون چوب و همون حاکمه .
موفق باشین .

lk گفت...

حکایت حکایت....یست...
پستی که حذف شد بار منفیش زیاد بود...انگار با خودمم تعارف دارم..

داریوش گفت...

یهدا جان ، این چه آوردی داستان ِ فسوس برانگیز و سوگ افروز مردمان ایران ِ این سالهاست اما نه به گمانم که این روزها این گونه نبشته های آه افزا به کارمان بیاید. باید امید داد ، نه آنکه بر سر کوفت. ای کاش در همان مترو می ماندی! هرچند نبشته ات داستانی راست و درست داشت و بسیار با آن هم نگرم ، اما هم اینک که تنها 10 روز به روز مبارزه ی بزرگ مانده باید دست از این ناامیدی پراکنی ها برکشید و امید را گسترانید. باید می گفتی که پس از چندی مردم شورش کردند و نه تنها چوب به دستان را فرو کوفتند ، بلکه حاکم را کشتند و دادگری را به جایش نشاندند و آن شهر هرگز دیگر چماق به دست در خود ندید.
این خرده گیری را از داریوشی که بسیار دوست ات می دارد بپذیر و ناخرسند مشو! ما از تو امید گرفته ایم ، به امید چون شما ها استوار و پابرجاییم.

با سپاس از یار گرامی ام یهدای نازنین

مسعود گفت...

درود

یهدا اصل حکایت که چیز دیگست ولی خب خوب عوضش کردی و خانوادگیش کردی.

درباره کتابهای فروید هم هنوز نذاشتم توی کتابخونه وبلاگم. بهت خبر میدم. راستش با این آپلود سنتر یک مشکل پیدا کردم. باید ببینم میتونم توی همون اپلود کنم یا باید برم تو یک آپلود سنتر دیگه.

پیروز باشی. پاینده ایران

زادمهرهمیشه پارسی گفت...

درود برشما.

کار تازه تان راخواندم.

باسپاس ازبزرگواری تان.

تادیداری دیگه...

؟؟؟؟؟؟؟ گفت...

چیزی نگفتن بهتر است.

امضاء : رهگذر کوچه های بارانی

فاخته گفت...

چقد اين شهر آشناست!!!!!!!!!!!

فاخته گفت...

چقدر اين شهر آشناست!

فاخته گفت...

اين شهر و مردمش خيلي برام آشنان!!!

ناشناس گفت...

فاخته:
اين مردم شهرشون خيلي برام آشنان!!!!!

ارمان گفت...

با سلام! من فکر می کنم این حکایت مغایر با اخلاق نیست و به کسی توهین نشده است. فریاد خروشان ملتی دیرزمانی است که تاج وتخت پادشاه خودکامه را به لرزه دراورده است. ولی پادشاه خود را به کری زده است. پادشاه بیماراست و ازشدت افسردگی دچار حالت پارانوییدی (توهم و بدبینی شدید)شده است. طرفداران او که غالبشان ازطبقه فرودست و کم سواد جامعه اند و غرق درتعصبات و خرافات مذهبی به صف ایستاده اند و علیرغم فقر ونکبت شدیدی که برانها حاکم است به دنبال بهشتی می گردند که پادشاه به انها وعده داده است. دنیای انها را ستانده است تا به وعده اخرت سرشان کلاه بگذارد! انها عامل نکبت وتیره روزی خود را ستایش می کنند و مرهم دردشان را از او طلب می کنند وچه بد قومی هستند این گروه!درپایان باعرض پوزش کلمه جدن غلط است وجدا درست است. باسپاس!

نوشین گفت...

وای من این داستان را نشنیده بودم اگر حوصله و وقت داشتی به ایمیلم داستان واقعی بدون سانسورش را بفرست

بهنام گفت...

درود
خوندم جالب بود
بدرود

noah گفت...

داستان مردمی با جمجمعه های بزرگ و مغزهای کوچیک

خیلی کار داریم ما .

عرعری گفت...

تا آن چوبها را در آنجای خودشان نکرده، محال است، محال...

ساقی گفت...

درود یهدا جان
امان از دست بردن در اصل حکایت!!!
جالب بود حتی با اعمال تغییرات...
به روزم عزیزم...

ساقی گفت...

کامنتم ثبت نشد ؟!

ساقی گفت...

آهان تو هم تاییدی کردی جیگر؟!
خوب کردی...!

مهدی (مهرگان) گفت...

درود. {خنده}
گفتی اون مردم کجایی بودن ؟؟؟!!!
راستی اگه در مورد جرز دیوار هم بخوام بنویسم میکشتم تو راه

محسن گفت...

سلام داشتم میومدم که سر بزنم
که شما زودتر اومدی کامنت گذاشتی
درباره این پستت هم باید بگم که واقعا زیبابود و پر از معنی
مرسی بدرود تا پست بعدی

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام
و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌داراست
با ریشه چه می‌کنید
www.2tolouesabze88.blogsky.com

امید گفت...

ُسلام
حکایت خیلی قشنگی بود...البته مثل بقیه منم نسخه ی اورجینالش رو خیلی وقت پیش شنیده بودم...ولی بازم شنیدنش حال داد
راجع به کاریکاتوره هم خیلی باحال بود،نمی دونستم که پطروس آخوند بوده...این آخوندا تو همه صنفی رخنه کردن

مازیار گفت...

به قول دوستان
درود
خوندم جالب بود
بدرود
!!!
---
حکایت ... حکایته نا آشنایی مردم با حقوق اولیه شونه ...
ولی جالب تر از این حکایته ... حایت این دوستان ماست که ظاهرن بی سانسور خیلی دوس دارن !
من که نه اصلشو شنیدم ... نه روم میشه بشنوم !

رضا گفت...

سلام
نميدونم ميشه يا نه ولي من به شما بلاگفا رو براي درست كردن وب پيشنهاد ميكنم

در به در گفت...

خيلي قشنگ نوشتي بيا بلاگفا حيفه اينجا زندگي ميكني
اونجا خيلي بهتره
جوابت رو دادم خواستي برو بخون آبجي
عقايدمون خيلي به هم شبيهه حال كردم خداييش

داریوش گفت...

ما را چه به عبرت این روزها! باید چوب به دست گرفت ، همین! همین که تو آوردی اش برای من بسنده است که باور دارم ناامید کننده نیست (از آن چهره ها که چشمک هم می زنند ، اما در دل آن گونه ی دیگر می اندیشند!!)

داریوش گفت...

محمد علی ابراهیمی : بیلاخ!

سیگار و اسپرسو گفت...

قصه رو شنیده بودم... که چه تلخ است حقیقت..
شاد زی...

داریوش گفت...

محمدعلی ابراهیمی : بیلاخ!

ثلج گفت...

ما زمانی که دانش آموز بودیم یه شعر جالب تو کتابای درسیمون بود. آخرش با این مصرع بود:(( از ماست که برماست))

protester گفت...

و مضحک تر از اون جامعه ای که نمی داند و یا اصلا حس نمی کند(و هزاران فرق است میان دانستن و حس کردن)چوبی فرو می رود و چوبی خارج می شود چون دم و بازدم که هیچ یک از آن دو را حس نمی کند!اصلا فراموش می کند!و ادعای بخشیدن هم دارد!

سردبیر نارنج سبز سیاسی اجتماعی گفت...

سلام
ممنون از پیامتان
انصفا لذت بردم
موفق و سربلند باشید

بزرگمهر گفت...

درود یهداجان
حکایت جالبی بود. متأسفانه بعضی وقت ها جامعه به خواب عمیقی فرو میره و نمیتونه تشخیص بده که واقعا مشکلش کجاست. اما همیشه در بر همین پاشنه نمی چرخه. یادمه چند بار همین حکایت رو در مورد مردم ایران شنیدم! اما خوشحالم که امروز مردم به پا خاستند تا ثابت کنند زور و استبداد همیشه پیروز نمیشه. یا بهتر بگم هرگز پیروز نمیشه. بالاخره یک روز مردم برمی خیزند و حق شون رو می گیرند. تا بوده همین بوده!
موفق باشی دوست خوبم
پاینده ایران

محمد علی ابراهیمی گفت...

امام امد ............

دهه مبارکه فجر را به کوری دشمنان انقلاب و ملت ایران تبریک می گویم .........

مرگ بر ضد ولایت فقیه
مرگ بر ضد جمهوری اسلامی

محمد علی ابراهیمی گفت...

حضرت امام روح الله الموسوی خمینی فرمودند = انقلاب ما انفجار نور بود ........

ما نیز راه امام را ادامه خواهیم داده و در این راه جان و مال خویش را فدا خواهیم کرد تا دشمنان را به درک واصل کنیم ........

زنده باد جمهوری اسلامی ایران ...........

دهه مبارکه فجر مبارک ..........

Unknown گفت...

سلام
به به...تو هم که سانسورچی از کار دراومدی...ولی با این حال مطلبت خوب بود...و مناسب احوال الان ما...البته نه در حد بالا!!!!!1

ممنون که خبرم کردی...

به امید آزادی سبز...

آرش گفت...

جالب بود یهدا جان...

اما چیزی که می خواهم بگویم این است که اکنون بخش مهمی از جامعه ی ایران از غفلت خود بیرون آمده و خواب زمستانی خود را پایان داده اند و این اتفاق مبارکی است... امیدوارم در 22 بهمن هر آنچه بر ما رفته است در این 30 سال را، با حضور خود و فریاد "مرگ بر دیکتاتور" پاسخ دهیم....
سپاس فراوان.... با آروزی بهترین ها برای تان.

سیامک گفت...

درود برتو
یهدا جان حکایت جالبی بود.این مردم تا کی میخان ساکت باشن؟حاکمان هربلایی دوست دارن سرشون میارن.
کاریکاتور هم واقعا زیبا بود
ممنون که خبرم کردی

مینا گفت...

مث که ما هم تو صفیم!

ترقهء یک متر و نیمی گفت...

خیـــلی جالب بود.
من تا حالا این حکایت را نشنیده بودم.
انگار مردم این شهر از این کار شاه نه تنها ناراحت نشدند بلکه لذت هم برده اند!!!

رضا گفت...

سلام با پوستر هاي 22 بهمن به روزم

M-Farzadi گفت...

درود بر تو
حکایت جالبیه که وصف حال این مردمه
قبلا اینو شنیده بودم
گاهی این داستانهای تمثیلی باعث میشه مردم ضعیف النفس و ترسو کمی به خودشون بیان
پیروز باشی

newsens گفت...

داستان سانسور نشده مصداق واقعي حال و روز ما و حكومت امروز ماست!!

اشکان گفت...

البته فکر کنم دوره این حرفا داره سر میاد
یعنی امیدوارم که سر بیاد
http://ofogheroshan.wordpress.com

دیوونه گفت...

این داستان یه جوری حس و حال مردم ما رو داره.اما این داستان داره کم کم به آخرش نزدیک میشه.یه پایان خوب همراه با آزادی برای مردم کشور عزیزمون ایران

مازیار گفت...

اوه ... خواهش میکنم خواهر ...
می دونی ... من اونقدر خجالتی ام که همین الان در حال نوشتن این کامنت عرق شرم روی پیشونیم نشسته .
جدی میگم ... باور کن .
اصرار هم نکن ... من به هیچ وجه نمی تونم داستان رو بدون سانسور بشنوم .

کوروش گفت...

درود
یهدا جان بهتر بود مینوشتی حکایت مظلومیت ابلهانه! جون این داستان که تو نوشتی با اون حکایتی که ما شنیده بودیم و حکایت گلایه بود از این سر بینی محمود تا اون سرش بینی اش فرق داره!
گاهی چنین حکایت هایی تا آخر عمر فراموش نمیشه و رمز موفقیت آنها هم تو طنزیه که در داستان تلخ ولی پندآموزشون دارند...
بهتر بود قیچی به دستت نمیگرفتی!
پاینده ایران

ترانه گفت...

سلام
نمی دونم ولا از کاریکاتوریست باید پرسید .
کاش پادشاه ما هم ایقدر عقل داشت !!

دامون گفت...

درود یهدا ...
سانسور شده است این داستان !

ساقی گفت...

اگه یه کامنت دونی خصوصی بلاگفایی میخوای اول باید یه وبلاگ توی بلاگفا درست کنی و یه پست توش بذاری و بعدش بیای توی صفحه ی اول وبلاگت و کامنت دونی رو بازش کنی و آدرسشو به عنوان یک لینک به هرجایی از وب بلاگ اسپااتت که دلت خواست اضافه کنی.اگه متوجه نشدی بهم بزنگ تا درست و حسابی برات توضیح بدم عزیزم.

mat گفت...

آره من یه تلف شدم ..به خوب نکته ای اشاره کردی ...
دمت گرم

آدم... گفت...

سلام جالب بود من طور دیگه ای شنیده بود
میگفتن هر کس میخواسته از سی و سه پل رد بشه باید یکیش رو میداد ه به مامورهای مربوطه

من هم شما رو لینک میکنم
البته هنوز که لینک خودم رو اینجا ندیدم
شاید وبت کامل باز نشده باشه
سربلند باشی

شاهین گفت...

درود
حکایت تلخی بود.چه باید کرد؟از بس افسوس خوردم خسته شدم.افسوس از اینکه جوانی ام هدر میرود و کاری هم نمیتوانم بکنم.افسوس از اینکه ایران کجا بود و اکنون کجاست؟افسوس که برخی از هم میهنانم چه باور های بدی دارند و در تلاش اند که این باور ها را به خورد دیگران هم بدهند و هرکه تن ندهد که بر پایه ی باور های آنها رفتار کند بیچاره میشود.افسوس از...
به امید آزادی.در پناه اهورا

داریوش گفت...

این مایه ی فراتنی و بالندگی من است که کردید مرا لینک!

تباهی درد گفت...

به نظرم آشنا میاد این شهر، خیلی آشنا!!
گفتی اسمش چی بود؟؟


خیلی کنجکاو شدم اصل حکایت رو بدونم،بدون سانسور و بدون تحریف!!
هرکی میدونه بگه بهم.

محمد علی ابراهیمی گفت...

مثل غنچه بود آن روز

غنچه ای که روییده

در هوای بهمن ماه

بر درخت خشکیده

مثل آب بود آن روز

آب چشمه ای شیرین

چشمه ای که می بیند

مرد تشنه ای غمگین

گرچه در زمستان بود

چون بهار بود آن روز

سرزمین ما ایران

لاله زار بود آن روز

روز خنده ما بود

روز گریه دشمن

روز خوب پیروزی

بیست و دوم بهمن


اللهم اغفر قائدنا سید روح الله الموسوی الخمینی و احشره مع الابرار ...........

استقلال ازادی جمهوری اسلامی

ارسال یک نظر